سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساعت دوازده
شنبه 89/9/13 ساعت 12:10 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

چمدانش را به سرعت بست.نمی خواست فرصت را از دست بدهد .به ساعت نگاه کرد . ساعت 9 بود . پدرش را به یاد آورد که در خواب به او گفته بود : «ساعت 12 از شهر خودمان نزد من خواهی آمد .»

به قاب عکس پدر نگاه کرد :«قربونت برم .شما که خبر مرگمو دادی ، خب میگفتی چطوری قراره بیام پیشت.دلم واست تنگ شده ، ولی الان آمادگی ندارم .»

به آرامی از پله ها پایین آمد . نمی خواست بی احتیاطی کند . از پیاده رو حرکت کرد و زیر چشمی مراقب اطراف بود . حتی از آدمهایی که چپ چپ نگاهش می کردند فاصله می گرفت . تا خارج شهر راه زیادی بود . می ترسید اگر با اتومبیل برود خوابش تعبیر شود . به جاده خروجی شهر رسید . با فاصله از کنار جاده چمدان را به دنبال خود می کشید . آنقدر رفت تا دیگر نمی توانست شهر را با چشم ببیند . نگاهی به ساعت انداخت . دو دقیقه تا 12 مانده بود . این دو دقیقه دیگر تاثیری نداشت ، چرا که از شهر خارج شده بود . بهترین کار این بود که استراحت کند تا این دو دقیقه هم بگذرد . خسته و کوفته چمدانش را زمین انداخت و سرش را روی چمدان گذاشت و به خواب رفت . وقتی بیدار شد اثری از خستگی در بدنش نبود . کنار جاده آمد و نفس راحتی کشید . حالا دیگر می توانست با یک اتومبیل به شهر دیگری برود تا دیگر خیالش از همه جهت آسوده باشد . در همین فکر بود که یک اتومبیل جلوی پایش ترمز گرفت . داخل ماشین را نگاه کرد . پیرمرد ریش سفیدی به رویش لبخند زد . با دل قرص چمدانش را صندلی عقب انداخت و سوار شد . پیرمرد بدون حرف حرکت کرد . سرش را به شیشه ماشین چسباند و بیرون را تماشا کرد . چشمش به تابلویی افتاد که نشان می داد شهر تمام شده . زیر لب گفت : «یعنی ساعت 12 داخل شهر بودم ؟ » به ساعت ماشین نگاه کرد . 2 دقیقه تا 12 مانده بود. با چشمان گرد شده ساعت خودش را هم نگاه کرد . باورش نمی شد . دو دقیقه به 12 بود .آب دهانش را به سختی قورت داد . به پیرمرد که با آرامش رانندگی می کرد نگاهی انداخت و گفت : ببخشید مقصد شما کجاست ؟ پیر مرد صورتش را به سمت او گرداند ، لبخندی زد و گفت : پیش پدرت !!!



 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 1

بازدید دیروز : 43

کل بازدیدها : 177200