سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آرام برای همیشه
سه شنبه 89/9/16 ساعت 1:43 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

پدر از اتاقش بیرون آمد .چشمهایش قرمز بود .بر سرعت قدمهایش افزود.زیر لب زمزمه می کرد و به سمت حیاط می رفت . تا مادر چادرش را سر کند ، پدر بیرون رفته بود .مادر به دنبالش دوید .شنیدم که مادرم می گفت : «خدایا کمکش کن .»بیرون رفتم .داخل حیاط نبودند .دویدم سمت کوچه .پدر سرش را میان دو دست پنهان کرده بود و فریاد می کشید :«حیدر ... اینجا همه قتل عام شدند . پس نیروی کمکی چی شد ؟ حیدر ... حیدر... » به در حیاط تکیه داده بودم و نگاه می کردم . مادر جلو رفته بود و با گریه و التماس می گفت :« احمد جان ! تو را به خدا بس کن . بیا بریم داخل . به خدا زشته .»پدر دستانش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید .گیج و مات فقط نگاه می کردم .مادر سعی می کرد دستان پدر را بگیرد .می گفت :«ببین احمد . دارند ما را مسخره می کنند . » سرم را چرخاندم . چند جوان سر کوچه ایستاده بودند .می خندیدند و سر تکان می دادند .کمی آنطرف تر چند نفر گوشی به دست ، داشتند از آب شدن پدر فیلم می گرفتند . برگشتم ته کوچه را نگاه کردم . چند خانم و آقای مسن گریه می کردند . دیگر صدای پدر نمی آمد . جلو رفتم . پدر به حالت سجده افتاده بود . مادر چادرش را به دهان گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت .باز هم جلوتر رفتم .مادر سر پدر را روی زانو گذاشت .پدرلبخند به لبداشت ، اما مادر باز هم میگریست . پدر آرام شده بود . آرام برای همیشه ...

لطفا با نظرات خود مرا یاری فرمایید.



ساعت دوازده
شنبه 89/9/13 ساعت 12:10 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

چمدانش را به سرعت بست.نمی خواست فرصت را از دست بدهد .به ساعت نگاه کرد . ساعت 9 بود . پدرش را به یاد آورد که در خواب به او گفته بود : «ساعت 12 از شهر خودمان نزد من خواهی آمد .»

به قاب عکس پدر نگاه کرد :«قربونت برم .شما که خبر مرگمو دادی ، خب میگفتی چطوری قراره بیام پیشت.دلم واست تنگ شده ، ولی الان آمادگی ندارم .»

ادامه مطلب...


 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 11

بازدید دیروز : 4

کل بازدیدها : 176734