سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شب وصال
دوشنبه 92/10/2 ساعت 10:51 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

«ببینم هاشم جون گفتی آمیز مرتضی هم اونجاست؟»
- آمیز مرتضی؟!... بله بله خاله جون، یعنی... ممکنه. شاید! آخه می دونی خاله جون، من تو این چند ساله که جبهه بودم، یک کم فراموشی پیدا کرده‌ام. فک و فامیل‌های دور را کم و بیش از یاد برده‌ام.
اما این طور که ننه می‌گفت: همه‌ی اقوام دور و نزدیک را دعوت کرده... نمی دونی خاله جون چه جمعیتی اومده؟! دور تا دور حیاط رو میز و صندلی چیدیم، باز هم عده ای دو تا، یکی نشسته‌اند. تازه قبل از این که من بیام سراغ شما، هنوز یه عده ای نیومده بودند. ماشالا... ماشالا اصلاً من نمی دونستم این همه فک و فامیل و دوست و آشنا داریم!
خونواده‌ی عروس همه‌اش، پنجاه، شصت نفر هم نمی شن. اما خدا برکتش بده خونواده ما رو...
- و...ای....ی....ی....هاشم جون تو هم که مثل ننهت پشت هم انداز ویلا، دولاکنی! شیرش حلالت باشه. اونم مثل خودت یک کلاغ، چل کلاغ کنه! اصلاً نمی دونم چه اصراری داشت که تو را با این ژیان قراضه‌ات از اون کله‌ی شهر فرستاده این کله‌ی شهر دنبال من! آخه منِ رو به قبله با این تن علیل و ذلیل دیگه عروسی رفتنم چیه؟! ما دیگه پامون لب گوره، باس به فکر اون زیره باشیم. آخه... آخه... تو چطور آمیز مرتضی رو نمی‌شناسی؟!

ادامه مطلب...


پسرک و دختر جوان
دوشنبه 92/10/2 ساعت 1:8 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.

پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.

فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

bultannews.com


برچسب‌ها: پسرک و دختر جوان

خوشبخت ترین مرد دنیا
چهارشنبه 92/9/27 ساعت 12:37 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

 پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

لئو تولستوی



درخواست شمس و دردسر مولانا
چهارشنبه 92/9/27 ساعت 12:36 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟....
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است. آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.

مرد ادامه داد:  این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد! سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.
رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدن



اگر مردی بیا مردانگی کن!
چهارشنبه 92/9/27 ساعت 12:36 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

روزی از روزهای جنگ صفّین حضرت علی علیه السلام میان دو سپاه شام و عراق ایستاد و معاویه را به سوی خود فراخواند. معاویه نخست پاسخ نمی گفت ولی مولا علی علیه السلام از بس که دعوت خود را تکرار کرد معاویه به ستوه آمد و به دور و بری هایش گفت:بپرسید چه می خواهد.

[158]

علی علیه السلام فرمود: به معاویه بگویید به پیش آید که تنها یک سخن با او دارم. معاویه در حالی که عمروعاص همراهش بود به پیش علی علیه السلام آمد و همین که آن دو به نزدیک علی علیه السلام رسیدند. علی علیه السلام رو به معاویه کرد و بی اعتنا به عمروعاص، به معاویه گفت:

وای بر تو ای معاویه! چرا باید مردم به جان هم بیافتند و یکدیگر را با ضربه های شمشیر بکشند. اگر تو با من سر ستیز داری مردم چه گناهی دارند که باید در این میان کشته شوند. خودت پا پیش بگذار و به جنگ تن به تن با من بیا که هر یک از ما اگر هماوردش را کشت زمام امور را به دست خواهد گرفت.

معاویه رو به عمروعاص کرد و از او پرسید که نظر تو چیست؟ آیا با او مبارزه بکنم عمروعاص پاسخ داد:

علی با تو از در انصاف درآمده است و اگر تو مبارزه با او را نپذیری و از ترس شمشیرش فرار کنی تا وقتی که یک عرب روی زمین باشد این ننگ و عار با تو و فرزندانت همیشه خواهد بود که خواهند گفت معاویه از علی ترسید و حریفش نشد.

معاویه گفت: ای پسر عاص! کسی چون من نسبت به جان خود فریب نمی خورد؛ به خدا سوگند که هیچ دلیر و دلاوری تا حال با پسر ابوطالب نبرد نکرده مگر این که علی زمین را از خون او سیراب ساخته است.

و معاویه همچنان که عمروعاص دوش به دوش او پا پس می کشید به عقب بازگشت و به آخرین صف های سپاه خود پیوست. علی علیه السلام که چنین دید خنده ای کرد و به جایگاه خویش بازگشت.

از آن پس معاویه کینه عمروعاص را به دل گرفت و هرگاه که فرصتی پیش می آمد، عمروعاص را به خاطر آن روز و نظری که داده بود به باد

[159]

ملامت می گرفت و به او می گفت: تو می خواستی که من در مبارزه با علی کشته شوم تا تو سوار بر اسب مراد بر شام و شامات حکومت کنی چرا که به خوبی می دانی کسی را یارای مقابله و مبارزه با علی بن ابی طالب نیست و هر کس که با او همآورد شود از زندگی ساقط خواهد شد.(89)

روباه را چه زَهره که با شیر بیشه ها * در فکر رزم باشد و یا رو به رو شود؟

منبع : بولتن نیوز




انا لله و انا الیه راجعون
پنج شنبه 90/2/8 ساعت 11:53 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

از در که وارد شدم پدرم را دیدم که کنار تلفن نشسته . گوشی در دستش خشک شده بود . تا به حال گریه پدرم را ندیده بودم . گوشی را گرفتم . صدای بوق اشغال می آمد . حدس هایی زده بودم . بغض مانند تیله ای بزرگ راه گلویم را بسته بود . پدرم برخاست و با هق هق گفت : باید برویم . نمی توانستم چیزی بگویم . دنبالش راه افتادم . وقتی خودم را در جاده خروجی شهر کوچکمان دیدم تقریبا حدسم به یقین تبدیل شده بود ، اما هنوز قدرت نداشتم چیزی بپرسم . به چشمانم اجازه باریدن دادم . ساعتی بعد روبه روی بیمارستان بودیم . نمی دانم چطور خودمان را به بخش کودکان رساندیم . مادرم پشت در CCU روی نیمکت نشسته بود . چادر صورتش را پوشانده بود ، اما لرزش شانه ها حکایت از گریه بی امانش داشت . دیگر پاهایم توان نداشت . خودم را پشت شیشه کشاندم . سینه کوچک خواهرم زیر انبوه دستگاهها آرام بالا و پایین می رفت . پس هنوز... . صدای دکتر را شنیدم که به پدرم می گوید : متأسفم . همانطور که پشت تلفن گفتم معلوم نیست چند ساعت دیگه زنده بمونه . تقریبا تمام دستگاههای بدنش از کار افتاده به جز قلبش . دکتر اجازه داد برای لحظاتی کنار تختش برویم . اولین نفر من بودم . دلم داشت می ترکید . دست کوچکش را در دست گرفتم . چقدر بی جان بود . ناله می کرد . با گریه صدایش کردم . نمی دانم می توانست صدایم را بشنود یا نه ، اما صدای ناله اش بلندتر شد . دیگر نمی توانستم تحمل کنم . احساس کردم زندگی من هم به پایان خواهد رسید . پرستار مرا به بیرون راهنمایی کرد . توان مقاومت نداشتم . با دستور پدر ، مادرم را به محوطه بیمارستان بردم تا هوایی تازه کند . چند دقیقه بعد پدر هم آمد . روی نیمکت نشسته بودیم . کسی چیزی نمی گفت . شاید سکوت بهترین واژه بود . تلفن پدر به صدا در آمد . کلاغ ها غارغار کنان از روی درختان سرو به هوا پریدند . گوشی را برداشت . فقط گوش می داد . لبش را محکم با دندانها فشرد ، به روبه رو نگاه کرد و گفت : انا لله و انا الیه راجعون .



اینجا هم همینطور!!!
پنج شنبه 89/10/16 ساعت 12:20 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!!



نامزد شماره 5
یکشنبه 89/9/28 ساعت 11:17 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

ایام انتخابات بود و تمام شهر پر از عکس و بنر و کلی چیزهای رنگ و وارنگ . سر ظهر بود . دستانم را در جیب فرو کرده بودم و با شکم ته افتاده از خیابان عبور می کردم . شلوغ بود و پر سروصدا . من فقط سمفونی شکم خود را می شنیدم . با سرعت می رفتم که کسی دستم را گرفت و داخل یک اتاق کشید . به اطراف نگاه کردم . پر بود از عکس های یکی از نامزد های انتخاباتی . یک آقای با کلاس هم پشت میز نشسته بود و به من نگاه می کرد . با دست اشاره کرد . فهمیدم باید بنشینم . اول دستور داد تا برایم چای بیاورند و بعد شروع کرد به صحبت . تعجب می کردم چرا بر خلاف سایر ستادها ، این یکی اینقدر خلوت است . چشمم به اتاق مجاور افتاد .سفره ای پهن بود و کبابی به راه . چشمانم گشاد شد و آب دهنم راه افتاد . من که تا آن موقع به صحبت های مرد شیک پوش توجه نمی کردم ، حالا با انگیزه اینکه دلی از عزا دربیاورم مرتب سرم را بالا و پایین می کردم و یک خط در میان می گفتم : حرف شما متین است ، شما درست می فرمایید . خلاصه آنقدر سرم را تکان دادم که افاقه کرد و مرا برای صرف نهار دعوت کردند . بعد از کلی کلاس گذاشتن رفتم برای اینکه از خجالت شکم دربیایم . ته غذا را که درآوردم کلی از کاندید مورد نظر تعریف کردم و گفتم از قبل طرفدار پر و پا قرصش بوده ام و حتما به او رای خواهم داد و خلاصه به اندازه یک کباب از کسی که اصلا نمی شناختم تعریف کردم . چند روزی گذشت و روز رای دادن رسید . کلی ایستادم تا نوبت به من برسد . برگه را گرفتم . هر چه به مخیله ام فشار آوردم اسم طرف یادم نیامد . توی لیستی که به دیوار زده بودند هم هرچه چشم انداختم فایده ای نداشت . توی لیست غرق بودم که پیر مردی جلو آمد و از من خواست نام کاندید شماره 5 را از روی لیست برایش بنویسم . لبخندی زدم و نام نامزد شماره 5 را روی برگه پیر مرد و برگه خودم نوشتم. بعدها فهمیدم از قضا این دو نامزد دشمن خونی اند .



آرام برای همیشه
سه شنبه 89/9/16 ساعت 1:43 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

پدر از اتاقش بیرون آمد .چشمهایش قرمز بود .بر سرعت قدمهایش افزود.زیر لب زمزمه می کرد و به سمت حیاط می رفت . تا مادر چادرش را سر کند ، پدر بیرون رفته بود .مادر به دنبالش دوید .شنیدم که مادرم می گفت : «خدایا کمکش کن .»بیرون رفتم .داخل حیاط نبودند .دویدم سمت کوچه .پدر سرش را میان دو دست پنهان کرده بود و فریاد می کشید :«حیدر ... اینجا همه قتل عام شدند . پس نیروی کمکی چی شد ؟ حیدر ... حیدر... » به در حیاط تکیه داده بودم و نگاه می کردم . مادر جلو رفته بود و با گریه و التماس می گفت :« احمد جان ! تو را به خدا بس کن . بیا بریم داخل . به خدا زشته .»پدر دستانش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید .گیج و مات فقط نگاه می کردم .مادر سعی می کرد دستان پدر را بگیرد .می گفت :«ببین احمد . دارند ما را مسخره می کنند . » سرم را چرخاندم . چند جوان سر کوچه ایستاده بودند .می خندیدند و سر تکان می دادند .کمی آنطرف تر چند نفر گوشی به دست ، داشتند از آب شدن پدر فیلم می گرفتند . برگشتم ته کوچه را نگاه کردم . چند خانم و آقای مسن گریه می کردند . دیگر صدای پدر نمی آمد . جلو رفتم . پدر به حالت سجده افتاده بود . مادر چادرش را به دهان گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت .باز هم جلوتر رفتم .مادر سر پدر را روی زانو گذاشت .پدرلبخند به لبداشت ، اما مادر باز هم میگریست . پدر آرام شده بود . آرام برای همیشه ...

لطفا با نظرات خود مرا یاری فرمایید.



ساعت دوازده
شنبه 89/9/13 ساعت 12:10 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

چمدانش را به سرعت بست.نمی خواست فرصت را از دست بدهد .به ساعت نگاه کرد . ساعت 9 بود . پدرش را به یاد آورد که در خواب به او گفته بود : «ساعت 12 از شهر خودمان نزد من خواهی آمد .»

به قاب عکس پدر نگاه کرد :«قربونت برم .شما که خبر مرگمو دادی ، خب میگفتی چطوری قراره بیام پیشت.دلم واست تنگ شده ، ولی الان آمادگی ندارم .»

ادامه مطلب...


 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 37

بازدید دیروز : 43

کل بازدیدها : 177236