سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان یک زندگی
پنج شنبه 88/12/20 ساعت 2:40 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )
در آرام باز شد . پدر سرش را پایین انداخت و وارد شد . چشمان بچه ها به دستهای پینه بسته پدر بود . باز هم خالی . مادر به صورت پدر خیره شده بود . پدر آرام سرش را بالا آورد . از نگاه به بچه ها شرم داشت . سرش را آرام به طرف مادر چرخاند .نگاه محت آمیز مادر با نگاه خسته پدر تلاقی کرد . لحظاتی گذشت . کودکان که انگار همه آرزوهایشان با ورود پدر نقش بر آب شده بود خود را در آغوشش انداختند و دستهای ترک خورده اش را بوسیدند . پدر سعی کرد بغضش نترکد . کودکان را در آغوش کشید و نوازششان کرد .
این گوشه ای از زندگی یک خانواده است . ازنظر مادی فقیر و از نظر عاطفی غنی .
«برای سال جدید به فکر دیگران هم باشیم »



 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 21

بازدید دیروز : 35

کل بازدیدها : 177649