سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طنز!؟نامه سرگشاده پراید
چهارشنبه 92/12/21 ساعت 9:4 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

مسافرای نوروزی سلام

من پرایدم، معمولی و ساده. دیشب موقع خواب تو پارکینگ یه چیزی تو ذهنم اومد که خوابم نبرد. عید داره میاد و باز پشت سر من حرف درست می کنن: آی پراید بیشترین حجم تصادفات رو داره و آی اینجور و اونجور. اینقدر حالم بد بود که مادر بچه ها وقتی شام یه باک بنزین برام آورد نتونستم لب بزنم. حالا می خوام باهاتون درددل کنم.

آقا من چه کنم؟ هر کی تصادف می کنه می گن من امن نیستم! آخه توروخدا جواب منو بدید. یعنی انتظار دارید عین تانک باشم؟ من و می زنید به کوه و دره و هزارجای دیگه بعد فحش میدید به من بخت برگشته؟

باور کنید تعداد افرادی که سفر سلامتی رو با من تجربه کردن بیشتره. کی گفته من باید تاوان بی حوصلگی راننده ها رو بدم؟ راننده من؛ شب با اهل بیتت دعوا نکنی بعد بیای بزنی به دیوار و بازم پراید و محکوم کنی.

آقا منم احساس دارم! یکم به من برس جون بچه ات! یارو اسبش و چند کیلومتر به چند کیلومتر چک می کنه که تشنه نباشه، خسته نباشه و گشنه نباشه. نخواستم اونقدر مهربون باشی ولی قبل سفر این کاپوت و بزن بالا ببین چیزیم نیست بعد راه بیافت. والا! میری تو راه می مونه چنان با لگد میزنه به لاستیک و فحش های بوق دار می ده که آگه خوبم بشم دیگه غیرتم اجازه نمی ده راه بیافتم.

آقا! یه سوال! چرا با من با ماشین های دیگه کورس می ذاری؟ آقا دور از جون تو شوماخر من کجای کارم؟

الان بعنوان اتمام حجت از تون می خوام:
1-    با من راه بیا تا باهات راه بیام

2-    حواستو به رانندگی جمع کن و قبل سفر هم یه چک بکن که مشکل نداشته باشم مخصوصاً تایر هامو چک کن

خلاصه نبینم برید حال و حول خود را بکنید و بعد بیاید بگید امسال هم پراید اوله البته تو تصادفات. اولاً من اول نیستم بخاطر تعداد زیادمون بیشتر به چش میایم. ثانیاً تو از 120 بالاتر نرو خطرداشت هر چی خواستی به من بگو.


                                                                                            ارادتمند
                                                                                              پراید

منبع:پایگاه تحلیلی خبری 598



تمجید از عطا مهاجرانی توسط وزیر ارشاد!!!
چهارشنبه 92/12/21 ساعت 8:58 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

علی جنتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی با ویژه نامه نوروزی هفته نامه سروش گفت‌وگوی متفاوتی را انجام داده است که در بخشی از آن نطرات جالبی را در خصوص گلایه‌های حاتمی‌کیا، عطاءالله مهاجرانی، موسیقی سنتی و فیلم‌های چ و رستاخیز ارائه کرده است. که در زیر می‌آید.
 
جسارتاً، حس خبرنگاری و کنجکاوی من باعث شد تا پیش از حضورم در دفتر شما، سری به اتاق جلسات بزنم و دیدم تصویر آقای مهاجرانی به دیوار وزارت ارشاد برگشته است، در دوره قبلی قاب عکس او از ردیف وزیران گذشته برداشته شده بود و از همین رو اصرار دارم بپرسم همکاری با مهاجرانی را چطور ارزیابی می‌کنید.

البته به نظرم آن عکس از قبل بوده است...

آخرین بار و در دوران وزارت آقای حسینی که من آمدم به دفتر وزیر خاطرم هست برداشته شده بود!

خب ایشان بالاخره یک امتیازات فکری خوبی داشت، آدم اهل مطالعه و کتابخوانی بود، حوزه کتاب و مسائل فرهنگی را خوب می‌شناخت، البته از نظر اجرایی اگر بخواهیم مقایسه کنیم، آقای لاریجانی بسیار تواناتر هستند.

از بین هنرها به کدام یک علاقه شخصی‌تان بیشتر است؟

از نظر مدیریتی برایم واقعاً تفاوتی ندارد و همه را تا آنجا که توانمان اجازه دهد، حمایت می‌کنیم ولی از نظر علایق شخصی، من موسیقی سنتی را به همه موارد دیگر ترجیح می‌دهم و در حوزه سینما هم فیلم‌هایی که بتواند ایده‌های مفیدی را ارائه کند پیگیر هستم، مثلاً در همین جشنواره فیلم‌های «چ» و «رستاخیز» را دیدم که کارهای خوبی بودند.

به فیلم «چ» اشاره کردید، به نظر می‌رسد آقای حاتمی‌کیا از وزارت ارشاد دلگیر است و به برخی سیاست‌ها انتقاد دارد؟

نباید دلگیر باشد چون فیلم ایشان چند جایزه برد و این نشان از توجه هیئت داوران و وزارت ارشاد دارد، فیلم «شیار 143» هم همین طور، به نظرم جایی برای گله‌مندی وجود ندارد، فکر می‌کنم توقع ایشان خیلی بیشتر از اینهاست.

 
منبع:ویژه نامه نوروز سروش



قاصدک و رز آبی
پنج شنبه 92/12/15 ساعت 12:19 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.

 
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، "مامان، من اینجام.”

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، "هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، "اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، "عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، "استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، "آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، "مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، "پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیق? دیگر دربار? تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، "رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، "شما کیستید؟”

بدون آن که فکر کنم گفتم، "اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، "خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.

آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفع? آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانواد? شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.


برچسب‌ها: قاصدک و رز آبی

دیدگاه حضرت علی(ع) در خصوص عفت و پاکدامنی
پنج شنبه 92/12/15 ساعت 12:16 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )
  • پاداش مجاهد شهید در راه خدا بزرگتر از پاداش عفیف و پاکدامنی نیست که قدرت بر گناه دارد و آلوده نمی گردد. همانا عفیف و پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.

حکمت 474 نهج البلاغه

 

  • پاکدامنی زیور تهیدستی و شکرگزاری، زیور بی نیازی است.

حکمت 340 نهج البلاغه



از دست هیچکس دلخور مشو
سه شنبه 92/12/6 ساعت 12:7 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.



من امریکایی نیستم!!
سه شنبه 92/12/6 ساعت 12:5 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان می بیند سگی به دختربچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها می دود و با سگ درگیر می شود..سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه ای را نجات می دهد..پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و می گوید: تو یک قهرمانی…

فردا در روزنامه ها می نویسند :

یک نیویورکی شجاع جان دختربچه ای را نجات داد!

اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم!

پس روزنامه های صبح می نویسند:

امریکایی شجاع جان دختربچه ای را نجات داد!!

آن مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم!!

از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی ؟

««« من ایرانی هستم »»»

فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت!!!



از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال!
جمعه 92/11/25 ساعت 11:24 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

کری بردشاو شخصیت اول یکی از سریال های تلویزیونی، چنین جمله ای گفت: «شاید گذشته مانند لنگری است که ما را عقب نگه می دارد. شاید باید آنچه بودی را رها کنی تا آن فردی شوی که در آینده قرار است بشوی.»

خانم دنی جانسون 21 ساله، در شرایطی کاملاً متفاوت و از مسیری رنج آور، به همین نتیجه رسید.

او در هاوایی زندگی فقیرانه ای داشت و در کافه ای گارسون بود. در جیبش دو دلار و سه سنت داشت و 37 هزار دلار بدهی داشت. او که در کودکی قربانی خشونت جسمی و جنسی وحشیانه ای بود، روزی پس از زیاده روی در مصرف کوکائین تصمیم گرفت خودکشی کند – ولی در همان لحظه بود که زندگی اش تا ابد تغییر یافت.

امروز دنی جانسون یک مولتی میلیونر است و 5 شرکت را اداره می کند و با هواپیمای جت خود دنیا را می پیماید و به خیریه های مختلف می رود.

اینکه او چگونه اولین میلیون دلار خود را علیرغم گذشته اش و علیرغم بی خانمانی اش بدست آورد، یک افسانه کارآفرینی است.

داستان او آنطور که دکتر فیل می گوید بدین شرح است: «مهم نیست که مامان شما چه کرده و بابای شما چه نکرده است. هیچکس جز شما مسئول زندگی شما نیست. شما مسئول انرژی ای هستید که برای خودتان خلق می کنید.»

داستان دنی جانسون را بشنوید:

ادامه مطلب...


داستان زیبای مرد و مرگ
چهارشنبه 92/11/16 ساعت 10:27 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )
داستان زیبای  مرد و مرگ,داستان مرگ,داستان آموزنده,داستان جذاب

 یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!


نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !



باز باران با ترانه
چهارشنبه 92/11/16 ساعت 10:17 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

داستان کوتاه

 

باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه

یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین.....


هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند که دوران عوض شده بود و در گوشه و کنار کوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌کردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاک و کاهگلی که روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.


حتی چهره مادرانی که وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میکردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی که مادرند؛و دوستانی که با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با کیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل که هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل که روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشک چشم قرمز لبو را روی لبوی تکه تکه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یکی یکی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر که در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میکرد؛ هر چند که چند سالی در دوران دبستان با سر کشیدن چادر مشکیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.

 

ادامه مطلب...


رمز بسم الله
یکشنبه 92/11/13 ساعت 10:51 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد...
در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.



 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 4

بازدید دیروز : 32

کل بازدیدها : 180848