سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انا لله و انا الیه راجعون
پنج شنبه 90/2/8 ساعت 11:53 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

از در که وارد شدم پدرم را دیدم که کنار تلفن نشسته . گوشی در دستش خشک شده بود . تا به حال گریه پدرم را ندیده بودم . گوشی را گرفتم . صدای بوق اشغال می آمد . حدس هایی زده بودم . بغض مانند تیله ای بزرگ راه گلویم را بسته بود . پدرم برخاست و با هق هق گفت : باید برویم . نمی توانستم چیزی بگویم . دنبالش راه افتادم . وقتی خودم را در جاده خروجی شهر کوچکمان دیدم تقریبا حدسم به یقین تبدیل شده بود ، اما هنوز قدرت نداشتم چیزی بپرسم . به چشمانم اجازه باریدن دادم . ساعتی بعد روبه روی بیمارستان بودیم . نمی دانم چطور خودمان را به بخش کودکان رساندیم . مادرم پشت در CCU روی نیمکت نشسته بود . چادر صورتش را پوشانده بود ، اما لرزش شانه ها حکایت از گریه بی امانش داشت . دیگر پاهایم توان نداشت . خودم را پشت شیشه کشاندم . سینه کوچک خواهرم زیر انبوه دستگاهها آرام بالا و پایین می رفت . پس هنوز... . صدای دکتر را شنیدم که به پدرم می گوید : متأسفم . همانطور که پشت تلفن گفتم معلوم نیست چند ساعت دیگه زنده بمونه . تقریبا تمام دستگاههای بدنش از کار افتاده به جز قلبش . دکتر اجازه داد برای لحظاتی کنار تختش برویم . اولین نفر من بودم . دلم داشت می ترکید . دست کوچکش را در دست گرفتم . چقدر بی جان بود . ناله می کرد . با گریه صدایش کردم . نمی دانم می توانست صدایم را بشنود یا نه ، اما صدای ناله اش بلندتر شد . دیگر نمی توانستم تحمل کنم . احساس کردم زندگی من هم به پایان خواهد رسید . پرستار مرا به بیرون راهنمایی کرد . توان مقاومت نداشتم . با دستور پدر ، مادرم را به محوطه بیمارستان بردم تا هوایی تازه کند . چند دقیقه بعد پدر هم آمد . روی نیمکت نشسته بودیم . کسی چیزی نمی گفت . شاید سکوت بهترین واژه بود . تلفن پدر به صدا در آمد . کلاغ ها غارغار کنان از روی درختان سرو به هوا پریدند . گوشی را برداشت . فقط گوش می داد . لبش را محکم با دندانها فشرد ، به روبه رو نگاه کرد و گفت : انا لله و انا الیه راجعون .



اینجا هم همینطور!!!
پنج شنبه 89/10/16 ساعت 12:20 صبح | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید. پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!!



نامزد شماره 5
یکشنبه 89/9/28 ساعت 11:17 عصر | نوشته ‌شده به دست سیمرغ | ( نظر )

ایام انتخابات بود و تمام شهر پر از عکس و بنر و کلی چیزهای رنگ و وارنگ . سر ظهر بود . دستانم را در جیب فرو کرده بودم و با شکم ته افتاده از خیابان عبور می کردم . شلوغ بود و پر سروصدا . من فقط سمفونی شکم خود را می شنیدم . با سرعت می رفتم که کسی دستم را گرفت و داخل یک اتاق کشید . به اطراف نگاه کردم . پر بود از عکس های یکی از نامزد های انتخاباتی . یک آقای با کلاس هم پشت میز نشسته بود و به من نگاه می کرد . با دست اشاره کرد . فهمیدم باید بنشینم . اول دستور داد تا برایم چای بیاورند و بعد شروع کرد به صحبت . تعجب می کردم چرا بر خلاف سایر ستادها ، این یکی اینقدر خلوت است . چشمم به اتاق مجاور افتاد .سفره ای پهن بود و کبابی به راه . چشمانم گشاد شد و آب دهنم راه افتاد . من که تا آن موقع به صحبت های مرد شیک پوش توجه نمی کردم ، حالا با انگیزه اینکه دلی از عزا دربیاورم مرتب سرم را بالا و پایین می کردم و یک خط در میان می گفتم : حرف شما متین است ، شما درست می فرمایید . خلاصه آنقدر سرم را تکان دادم که افاقه کرد و مرا برای صرف نهار دعوت کردند . بعد از کلی کلاس گذاشتن رفتم برای اینکه از خجالت شکم دربیایم . ته غذا را که درآوردم کلی از کاندید مورد نظر تعریف کردم و گفتم از قبل طرفدار پر و پا قرصش بوده ام و حتما به او رای خواهم داد و خلاصه به اندازه یک کباب از کسی که اصلا نمی شناختم تعریف کردم . چند روزی گذشت و روز رای دادن رسید . کلی ایستادم تا نوبت به من برسد . برگه را گرفتم . هر چه به مخیله ام فشار آوردم اسم طرف یادم نیامد . توی لیستی که به دیوار زده بودند هم هرچه چشم انداختم فایده ای نداشت . توی لیست غرق بودم که پیر مردی جلو آمد و از من خواست نام کاندید شماره 5 را از روی لیست برایش بنویسم . لبخندی زدم و نام نامزد شماره 5 را روی برگه پیر مرد و برگه خودم نوشتم. بعدها فهمیدم از قضا این دو نامزد دشمن خونی اند .



 
تبلیغات
آمار بازدید

بازدید امروز : 36

بازدید دیروز : 95

کل بازدیدها : 180975