یه روزی که دلت خیلی گرفته یکی از دوستاتو می بینی. می خوای باهاش درددل کنی ولی اون پیشدستی می کنه .وقتی جملات آخرش را با اشک به پایان می رسونه نوبت تو میشه که صحبت کنی، ولی نمیتونی . چون میبینی درد تو شاید در مقابل حرفهای دوستت چیزی نباشه . حالا سعی می کنی آرومش کنی . شاید دلداریش بدی ، ولی دیگه غمهای خودتو فراموش کردی. بهش پیشنهاد میدی فردا دوباره همدیگه رو ببینید .دوست داری ایندفعه خودت شروع کنی .اونجاست که ته دلت یه جوری میشه و می فهمی زندگی با همین غمها و شوق به فرداها قشنگه ، فقط باید یه همزبون و البته بهتر از اون یه همدل پیدا کنی ...