«ببینم هاشم جون گفتی آمیز مرتضی هم اونجاست؟»
- آمیز مرتضی؟!... بله بله خاله جون، یعنی... ممکنه. شاید! آخه می دونی خاله جون، من تو این چند ساله که جبهه بودم، یک کم فراموشی پیدا کردهام. فک و فامیلهای دور را کم و بیش از یاد بردهام.
اما این طور که ننه میگفت: همهی اقوام دور و نزدیک را دعوت کرده... نمی دونی خاله جون چه جمعیتی اومده؟! دور تا دور حیاط رو میز و صندلی چیدیم، باز هم عده ای دو تا، یکی نشستهاند. تازه قبل از این که من بیام سراغ شما، هنوز یه عده ای نیومده بودند. ماشالا... ماشالا اصلاً من نمی دونستم این همه فک و فامیل و دوست و آشنا داریم!
خونوادهی عروس همهاش، پنجاه، شصت نفر هم نمی شن. اما خدا برکتش بده خونواده ما رو...
- و...ای....ی....ی....هاشم جون تو هم که مثل ننهت پشت هم انداز ویلا، دولاکنی! شیرش حلالت باشه. اونم مثل خودت یک کلاغ، چل کلاغ کنه! اصلاً نمی دونم چه اصراری داشت که تو را با این ژیان قراضهات از اون کلهی شهر فرستاده این کلهی شهر دنبال من! آخه منِ رو به قبله با این تن علیل و ذلیل دیگه عروسی رفتنم چیه؟! ما دیگه پامون لب گوره، باس به فکر اون زیره باشیم. آخه... آخه... تو چطور آمیز مرتضی رو نمیشناسی؟!