بعد از شهادت حاجی هم حضور او را به روشنی در زندگی حس می کنم . یک بار یکی از فرزندان حاجی در اوج تب می سوخت .نیمه شب بود . همه توصیه کردند او را به دکتر برسانیم ولی به دلایلی موافق نبودم . نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم : ((بی معرفت ! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار .)) نزدیک صبح برای لحظه ای خوابم برد ، یقین دارم بیدار بودم . حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید ... وقتی به خودم آمدم ، دیدم تب بچه قطع شده است .
نقل از همسر شهید همت