بعد از شهادت حاجی هم حضور او را به روشنی در زندگی حس می کنم . یک بار یکی از فرزندان حاجی در اوج تب می سوخت .نیمه شب بود . همه توصیه کردند او را به دکتر برسانیم ولی به دلایلی موافق نبودم . نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم : ((بی معرفت ! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار .)) نزدیک صبح برای لحظه ای خوابم برد ، یقین دارم بیدار بودم . حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید ... وقتی به خودم آمدم ، دیدم تب بچه قطع شده است .
نقل از همسر شهید همت
در نهم فروردین سال هزار و سیصد و پنجاه و یک در یک خانواده مذهبی در روستای کهنآباد شهرستان گرمسار به دنیا آمد. تا اول دبیرستان درس خواند.
به دلیل اینکه برادر بزرگتر یوسف در جبهه حضور داشت پدر با اعزام او مخالفت می کرد .
با هر زحمتی بود پدر را برای رفتن به جبهه راضی نمود .
دورههای آموزشی را در سمنان گذراند و عازم جبهه شد.
ابتدا به جنوب و از آنجا به غرب اعزام شد. در ششم بهمن سال هزار و سیصد و شصت و شش در منطقه ماووت عراق در ارتفاعات گوجار در حالی که هنوز یک ماه از اعزام او نگذشته بود خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده بود . یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.
تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق امام رضا (ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و ... تا روز شهادتش که 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت.
اما عاشقی رسم عجیبی داره. بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباها به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا طواف داده بودن. بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این شهید اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به شهر خودش برگشت. و ...
|
سه شنبه 88/5/20 ساعت 3:16 عصر | نوشته شده به دست
سیمرغ
| ( نظر )
|
خدایا، از چند صباح پیش که در وادی شبشکنان قدم گذاشتهام، تا به حال تعداد کثیری از همقطارانم بار سفر بستهاند و عزم دیدار دوست نمودهاند؛ اما من روسیاه، از کاروان عقب افتادهام.
یاران در روشنایی مهتاب به طرف صبح سپید حرکت کردند، اما من، شب را به شب پیوند زده و در تاریکیها راه گم کردم. گاهی فجر صادق را دیدم، اما در حرکت به سوی آن سستی ورزیدم. این بار تصمیم گرفتهام با توکل به معبود، خویشتن را به جمع کاروانیان برسانم.
یاورا، یاریام کن تا این راه را به سرعت بپیمایم.
از دستنوشتههای شهید عباس محمدی