مردی در بوستان مرکزی شهر نیویورک قدم می زد که ناگهان دید سگی به دختر بچه ای حمله کرده است .مرد به طرف آنها دوید و با سگ درگیر شد . سرانجام سگ را کشت و زندگی دختر بچه را نجات داد . پلیسی که این صحنه را دیده بود به سمت آنها آمد و گفت : « تو یک قهرمانی!!!»
روز بعد روزنامه ای نوشت : « یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .»
آن مرد می گوید :« من نیویورکی نیستم. »
روزنامه ای دیگر با اصلاح این خبر می نویسد :« یک آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .»
آن مرد دوباره می گوید :« من آمریکایی نیستم .»
از او می پرسند : « خب ! پس تو کجایی هستی ؟»
می گوید :«من ایرانی هستم .»
روز بعد تمام روزنامه ها می نویسند : « یک مسلمان تندرو ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت !!!»
مردی وارد آرایشگاه شد . آرایشگری که مشغول اصلاح او بود در مورد معبود مرد پرسید . مرد جواب داد : به نظر من خدا و جود ندارد!!
آرایشگر : به چه دلیل این حرف را می زنید ؟
_اگر خدا وجود داشت این هما فساد و ظلم نبود .
آرایشگر مدتی ساکت بود و نمی دانست چه بگوید که آن مرد را متقاعد کند . تا اینکه با عبور فردی ژولیده با موهای بلند و نامرتب از روبه روی مغازه فکری به ذهنش رسید و به آن مرد گفت : به نظر شما در این شهر آرایشگر وجود دارد ؟
مرد پوزخندی زد و گفت : پس شما چکاره اید ؟
آرایشگر به بیرون اشاره کرد و گفت : به نظر من در این شهر هیچ آرایشگر وجود ندارد . اگر آرایشگری وجود داشت این مرد با این سر و وضع در خیابان قدم نمی زد !!!
|
پنج شنبه 88/12/20 ساعت 2:40 عصر | نوشته شده به دست
سیمرغ
| ( نظر )
|
در آرام باز شد . پدر سرش را پایین انداخت و وارد شد . چشمان بچه ها به دستهای پینه بسته پدر بود . باز هم خالی . مادر به صورت پدر خیره شده بود . پدر آرام سرش را بالا آورد . از نگاه به بچه ها شرم داشت . سرش را آرام به طرف مادر چرخاند .نگاه محت آمیز مادر با نگاه خسته پدر تلاقی کرد . لحظاتی گذشت . کودکان که انگار همه آرزوهایشان با ورود پدر نقش بر آب شده بود خود را در آغوشش انداختند و دستهای ترک خورده اش را بوسیدند . پدر سعی کرد بغضش نترکد . کودکان را در آغوش کشید و نوازششان کرد .
این گوشه ای از زندگی یک خانواده است . ازنظر مادی فقیر و از نظر عاطفی غنی .
«برای سال جدید به فکر دیگران هم باشیم »