پسرک برای چندمین بار کوچه را سرک کشید ، اما خبری نبود . روی پاگرد نشست . دیگر به گرسنگی فکر نمی کرد . با خود گفت شاید کاری برایش پیش آمده ، شاید هم جای دیگریست یا با یتیمی مثل من بازی می کند ، شاید هم ... زبانش را گاز گرفت : نه نمی تواند اینگونه باشد ، او مرا فراموش نمی کند . خودش گفت تا زنده باشد پیشم می آید . نکند ... باید برایش دعا کنم همانطور که خودش به من یاد داده . می گفت خدا صدایم را می شنود . دستهایش را بالا برد : «خدایا! مرد غریبه مثل پدر من است . خدایا !دوباره مرا یتیم نکن .» و اشکهایش آرام سرازیر شد . «دیگر گلایه نمی کنم . دیگر چیزی برای خوردن نمی خواهم . من فقط ساعتی بودن با او را می خواهم .»
آن شب تمام یتیمان کوفه گریستند .