شب بود
ماه صادقانه نورمیبخشید
ستاره ای چشمک زد
غوغایی در دلم بود
قلبم به تپش افتاد
بدنم آتش گرفت
چهره ام سرخ شد
چه حس غریبی...!
آمدی....
نگاه کردم ... ناخود آگاه... شاید لحظه ای
چشمم را به زمین دوختم
آرام شدم
بدنم سرد شد و رنگم زرد
توبه کردم نگاه نکنم ، استوارتر از توبه آدم
حالت اغما بر وجودم رخنه کرد
آمدی...!
دوباره شور... دوباره تپش...
شرم کردم توبه ام را بشکنم
رفتم ... قلبم ماند!!
شب بلندتر از شب یلدا شد
گریه ام گرفت... بدنم لرزید...(عشق!!!)
صبح با اندیشه تو آغاز شد
مرور کردم...
تنها یک چیز فهمیدم
قلبم در مقابل تو طاقت نیاورد
" و راز چشمک زدن ستاره این بود..."