چمدانش را به سرعت بست.نمی خواست فرصت را از دست بدهد .به ساعت نگاه کرد . ساعت 9 بود . پدرش را به یاد آورد که در خواب به او گفته بود : «ساعت 12 از شهر خودمان نزد من خواهی آمد .»
به قاب عکس پدر نگاه کرد :«قربونت برم .شما که خبر مرگمو دادی ، خب میگفتی چطوری قراره بیام پیشت.دلم واست تنگ شده ، ولی الان آمادگی ندارم .»